تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391 | 16:58 | نويسنده : سحر

 

فک نکنین یادم رفته مهمون امسالمو (پاییز ) داره میره نه یادم نرفته  ولی چه قدر زود...............

تو هم، همرنگ و هم درد منی ای باغ پائیزی !

تو بی برگی و من هم چون تو بی برگم

چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد

بگوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه می باید

مرا هم گریه می شاید

كلاغی چون میان شاخه های خشك تو فریاد بردارد

به خود گویم كلاغك در عزای باغ عریان تعزیت خوان است

و در سوگ بزرگ باغ، گریان است

***

به هنگام غروب تلخ و دلگیرت

كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشید می بوسد

و باغ زرد را بدرود میگوید

دود در خاطرم یادی سیه چون دود

بیاد آرم كه: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود

و همراه نگاه ما

غمین اشك جدائی بود و رنج بوسه بدرود .

***

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده

و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باری نیست

ز هر عشقی تهی ماندم

نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.

***

تو از این باد پائیزی دلت سرد است

و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میكند پائیز

كه از هر سو چو پولكهای زرد از شاخه می ریزند

تو میمانی و عریانی

تو میمانی و حیرانی .

 

 


تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391 | 16:50 | نويسنده : سحر

یکی از بهترین دوستای من این شعر و خیلی دوست داره به افتخار عزیزی که برام همیشه مثل یه خواهره وآبی نوشتم چون شدیدا استقلالیه

شعر کوچه از فریدون مشیری

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید :

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،

باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم


روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید ،

ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !