تاريخ : چهار شنبه 27 شهريور 1392 | 11:15 | نويسنده : سحر


ده مرد و یک زن

 
                                      ده مرد و یک زن

ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند
 
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت
 
باید یکنفر طناب را رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند
 
زن گفت: من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم
 
کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم... من طناب را رها میکنم چون به فداکاری عادت دارم
 
 در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند
 
 
هوش خانوم ها روهیچگاه دست کم نگیرید


تاريخ : سه شنبه 26 شهريور 1392 | 16:27 | نويسنده : سحر

دل خوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست
 صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و امن یجیب


تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 15:10 | نويسنده : سحر

  این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده است. توسط یک کودک آفریقایی نوشته شده که در همان سال در سازمان ملل نیز خوانده شد.
او استدلال شگفت‌انگیزی دارد!

This poem was nominated poem of 2005. Written by an African kid, amazing thought : “When I born, I Black, When I grow up, I Black, When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black, When I sick, I Black, And when I die, I still black…
And you White fellow, When you born, you pink, When you grow up, you White, When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue, When you scared, you yellow, When you sick, you Green, And when you die, you Gray… And you call me colore???

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ می‌شم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می‌ترسم، سیاهم، وقتی مریض می‌شم، سیاهم، وقتی می‌میرم، هنوزم سیاهم…
و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی‌ای، وقتی بزرگ می‌شی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می‌ترسی، زردی، وقتی مریض می‌شی، سبزی، و وقتی می‌میری، خاکستری‌ای… و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟